نویسنده مطالب زیر: سجاد رحیمی
خداحافظ عشق افلاطونی من!
|
سه شنبه 86 بهمن 30 ساعت 3:18 عصر |
خداحافظ عشق افلاطونی من!
نامهی زیر در جیب جنازهی یکی از سربازان اسراییلی شرکت کننده در جنگ 33 روزه پیدا شده است. آگاهان وی را جوانی 24 ساله و تا دندان مسلح گزارش دادهاند. البته بر روی بدن این سرباز اثری از زخم و یا حتی رد خونی یافت نشده است. متخصصین علت مرگ وی را فشارهای عصبی پیشبینی کردهاند و دلیل خود را تجمع بیش از حد اوره و آمونیاک در اطراف شلوار وی بیان نمودهاند. در جیب راست او عکس دختری زیبا با اندامی زیباتر بوده است که بیشباهت به ?جنیفر لوپز? هم نبوده است. همراه این نامه کاغذی نیز یافت شده که در ذیل جملهای از "اسپینوزا" که میگوید: ?صلح تنها فقدان جنگ نیست؛ بلکه یک باور درونی است.? نوشته شده است: ?جناب اسپینوزا باید بدانند که تنها چیزی که میتواند انسان را بدین باور برساند، گلوله است.?
سلام عزیزم! الآن که در حال نوشتن این نامه هستم؛ هیچ مهم نیست که کی هستم؟ از آنجایی که این نامه را برای تو که همسر عزیزم هستی مینویسم، برایت معلوم است که چه کسی هستم و به هیچ کس دیگری هم مربوط نیست. تنها چیزی که الآن مهم است این است که من زیر آتش شدید این عربهای لعنتی گیر کردم و بعید میدانم که بتوانم طلوع خورشید فردا را ببینم. پس اقرار میکنم به یکتایی او و پیامبری موسی و اینکه شارون آدم خوبی بود و اولمرت کلاً بیلمز تشریف دارد. شاید بپرسی که چرا اینقدر لفظ قلم مینویسم؟ از آنجایی که این نامه را تمام رسانههای غربی به نشانهی مظلومیت ما منتشر خواهند کرد، خواستم کمی زبان فخیم عبری را پاس بدارم. لطفا بقیهاش را بخوان.
میدانم که حوصلهات سر رفته و دیگر نمیخواهی قیافهی نحس من را ببینی، به همان اندازه که من دیگر تحمل آن هیکل کج و کولهات را نداشتم که من را مدام یاد جنگزدههای هیروشیما و ناکازاکی میانداخت. به هر حال از تو خواهش میکنم نامه را تا آخر بخوانی. قول میدهم در آخرش چیزی برایت به ارث بگذارم. میخواهم الآن که دیگر امیدی برای زنده ماندن برایم نمانده است و هر لحظه امکان مردنم در راه وطن و سرزمین موعود میرود؛ و ممکن است تا چند دقیقهی دیگر "سیدحسن نصرالله" شخصا تیر خلاص را در مخ ناچیزم خالی کند، برایت از خودم بگویم تا بچههایمان در آینده پدرشان را بهتر بشناسند. البته میدانم که اجاقت کور است، ولی تو را به یاد اژدها شدن عصای موسی میاندازم تا کمی ایمانت تقویت شود.
من در یک خانوادهی کاملاً مذهبی یهود به دنیا آمدم. مادرم از تبار یهودیان مجار بود و پدر از جهودهای آرژانتینی. البته داستان اینکه چطور این دو با هم ازدواج کردند کمی رقتبار و تاسف برانگیز است؛ که خاطر تو را با تعریف آن مکدر نمیکنم. پدربزرگها، مادربزرگها، عموها، عمهها، داییها و خالههای من تمام و کمال در ماجرای هولوکاست دار فانی را وداع گفتند. از همان کودکی هم برایم سوال بود که با این اوصاف یحتمل پدر و مادر من از زیر بوته به عمل آمدهاند که با تعریف معجزهی موسی در نصف کردن رود نیل با آن عظمتش، این ماجرا برایم حل شد.
از همان کودکی با عربها آشنا شدم. وقتی دستشوییام میگرفت و به مادرم میگفتم "اَهی دارم..." مادر میزد پشت دستم و میگفت که اَهی کلمهی بدی است و از من میخواست که بگویم "عرب" دارم. و من روزی حول و حوش هشت مرتبه عرب داشتم و عربی میشدم. وقتی اولین بار با یک عرب مواجه شدم؛ به جای اینکه با او سلام علیک کنم به رویش شلنگ گرفتم. اینطور شد که روابطم با عربها شکل گرفت. برای تولد پنج سالگیام، پدرم برایم دارت خرید که عکس روی تختهاش، عکس "یاسر عرفات" بود. هر وقت مستقیم توی دهانش میزدم؛ پدر به من جایزه میداد.
من پدرم را خیلی دوست داشتم. او هم من را. هیچ وقت من را تنبیه بدنی نکرد. هر موقع که از دستم ناراحت میشد، میگفت که من را به اتاق گاز خواهد برد و سپس در کورههای آدم سوزی خواهد سوزاند و خاکسترم را در بیابان پخش خواهد کرد تا بتوانم زودتر اجدادم را ببینم. اینطور بود که من برای پیشگیری از ایجاد هولوکاستی دیگر، پسر مودب خوب و حرف گوش کنی بودم.
بعد از اینکه خواندن و نوشتن را آموختم، کتاب مقدس ?تلمود? دستم افتاد و اینجا بود که برای اولین بار با کلمهی ?تجاوز? روبرو شدم. در کتاب نوشته بود: ?تجاوز به اموال به ویژه به ناموس غیر یهود که خیلی به آن اهمیت میدهند، مانعی ندارد، بلکه از واجبات به شمار میرود.? کلمهی تجاوز را نفهمیدم. پیش پدرم رفتم و از او سوال کردم. کمی من و من کرد و در آخر گفت که تجاوز یک عمل فیزیولوژیکی است و کلا مانند کاشتن پیاز در زمین میماند که البته در این نوع زمین غصبی است. دیگر این سوال برایم حل شده بود. همینجا بود که پدر بدون اینکه مادر بشنود؛ از خاطرات کشت و کارش در "صبرا و شتیلا" تعریف کرد.
همینطور مراتب ترقی را طی کردم تا بالاخره در رشتهی فلسفهی دانشگاه حیفا قبول شدم. در درسهایمان با "کوروش" آشنا شدم و ارادتم به ایرانیان زیاد شد. ایرانیان را منجی خود و اجدادم از دست آشوریهای بی همهچیز میدانستم. و روز به روز به علاقهام نسبت به ایران افزوده میشد. ایرانیان آدمهای مهماندوست و با مرامی هستند. آنها حتی برای کمک به ما و از روی مرام در مسابقات ورزشی هرگز رو در روی ما نمیایستند و از بازی به نفع ما کنار میکشند. آنها ما را به رسمیت نمیشناسند و اگر دیگر کشورها هم اینگونه بودند؛ ما حتما در تمام رشتههای ورزشی اول میشدیم و تمام طلاهای المپیک را درو میکردیم.
آنقدر به ایران و ایرانی علاقهمند شده بودم که سال پیش تصمیم گرفتم به ایران مهاجرت کنم. البته در آخرین لحظات حرکتم از یکی از منابع مورد اطمینان در موساد شنیدم که دو سال بعد همین موقع بنزین سهمیه بندی میشود. به همین دلیل سفر را لغو کردم و تصمیم گرفتم مادامالعمر در خدمت وطنم اسراییل بمانم. هنوز چند وقتی از ورودم به دانشگاه نگذشته بود که بزرگترین فاجعهی زندگیام رقم خورد؛ که قطعاً از هولوکاست دردناکتر و فجیعتر بود و آن موقعی بود که با تو آشنا شدم. باید به من حق بدهی که من یک دانشجوی جوان احمق بودم که هیچ چیز در مورد عشق نمیدانستم. جز اراجیفی که افلاطون راجع به آن گفته بود. مطمئن باش اگر افلاطون هم مجبور بود هر روز با یک کشتیگیر سنگین وزن ژاپنی، روی یک تشک بخوابد، به خط اول جبههی نبرد میپیوست.
آخ همسر عزیزتر از جانم! نمیدانی اگر از دست این وضعیت احمقانهای که آن "اولمرت" حرامزاده ما را دچارش کرده؛ خلاص بشوم، چهها که نمیکنم. میروم و بست مینشینم روبروی "دیوار ندبه" و تورات را از اول تا آخر حفظ میکنم تا بتوانم در مسابقات بینالمللی حفظ تورات اول شوم. قول میدهم هر شنبه برای ادای فرایض دینی به کنیسه بروم، به خاخامها فحش ندهم، دیگر ایرانیها را دوست نداشته باشم، چند فلسطینی را به فرزندی بپذیرم، همه همجنسبازها را از روی زمین محو کنم و هم دیگر با دختر عمویت -ژاروت- نگردم. و از همه آنها بدتر تو را دوست داشته باشم.
البته با همهی این اوصاف، بعید میدانم که بتوانم برگردم. احتمال اینکه یک موشک دومتری از دهانم برود تو و از آن طرف بیرون بیاید؛ حدود نود درصد است و به احتمال نود و نه درصد، خواهم مرد و آن یک درصد هم فقط برای تجربهی قبلی شکافته شدن نیل باقی میماند. یک چیز را باید برایت اعتراف کنم و آن اینکه خدای اینها باید بزرگتر از خدای ما باشد. حداقل آنکه خدایشان بعید میدانم در کُشتی با "یعقوب" شکست بخورد. حتی معتقدم با قوانین جدید، یعقوب را خواهد برد. حتی اگر شده به ضرب و زور سکه.
بدرود همسر عزیزم. من یک جوجه صهیونیست لعنتیام که تا چند لحظهی دیگر به گفتهی خاخامها به بهشت خواهم رفت. ولی خودم میدانم که به درک واصل خواهم شد. همین دم آخری این عکسی را که ضمیمهی نامه کردهام، برایت به ارث میگذارم و از تو تقاضا دارم برای اینکه آن هیکل درب و داغانت را بسازی و اندکی شبیه این عکس شوی، کمی رژیم بگیری و ورزش کنی. با این شرایط شاید شوهر بعدیات مجبور نشود که در ارتش ثبتنام کند.
خداحافظ عشق افلاطونی من!
|
|
نظرات شما ( ) |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|